پرژین

ساخت وبلاگ
تقریبا یک ماه پیش یکی از همکاران ما که تازه بازنشسته شده بود،فوت کرد و دروغ چرا من اصلا ناراحت نشدم.اما،نگفتم به درک.به درک را نیلو گفت.خیلی هم از ته دل و غلیظ گفت.بس که این بشر پررو و خودبزرگ بین بود و هیچ کسی را آدم را حساب نمی کرد و تا می توانست همه را تحقیر می کرد البته به روش مدرن و محترمانه و دانشگاهی.از انداختن کارهای خودش بر گردن دیگران هم دیگر حرفی نمی زنم.خلاصه اینکه هر آنچه پفیوزان عالم با هم دارند،این نکبت یک تنه همه را با هم داشت.( یادم افتاد اعصابم خط خطی شد دوباره).به هر حال هفته پیش ریق رحمت را سرکشید و جهان از شر کسی که تنها هدف زندگیش پول و تنها فعالیت زندگیش دست و ما زدن به دنبال پول بود،خلاص شد.اما،امروز از بانک به من زنگ زدند تا بدانند چرا تلفنش را جواب نمی دهد.بدون آنکه به روحش فحش بدهم و حتی با حالتی کمی احترام امیز و گویا که دنیا یک آدم حسابی را از دست داده است،گفتم:.- ایشون فوت کردند!- واقعا؟- بله.- مطمئنید؟- بله.- حالا چکار کنیم؟- چرا؟- چون چک دارن و پول هم تو حسابشون نیست!◇ یعنی حتی بعد از مرگش هم آزارش همچنان هست تا به دیگران برسد.◇ مبلغ چک ده میلیون تومن بود. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 13:46

به شدت خسته هستم.جسمی و روحی.از لحاظ روحی حق دارم خسته باشم.هزار دلیل برای این بخش از خستگی هایم دارم.ده تا دلیل را همین الان می توانم بشمارم.می شمردم اگر اینقدر خسته نبودم.اما از لحاظ جسمی نباید اینقدر کرخت،بی حوصله و کم انرزی باشم.هم خورد و خوراکم مثل همیشه است و هم خواب و استراحتم و هم ورزش و تحرکم.کارم هم آنچنان زیاد نیست که از پا بیندازدم‌.با این وجود چند رورزی است، شمردن تعداد روزهای کاری باقیمانده که کم هستند و تکرار این ذکر که "فقط چند روز مونده.داره تموم میشه"باعث می شود بلند شوم و بروم سرکار.نمی دانم اگر وسط سال بود چه کار می کردم؟ چون فعلا به این خاطر می توانم ادامه دهم که می دانم چند روز دیگر سال نمام می شود و دلم خوش است که چند روزی می توانم کامپلت خانه باشم و هیچ کسی را نبینم و با هیچ کسی حرف نزنم،بلکه فرجی شود و از دست این حال مزخرفی که دارم،خلاص شوم.خلاص می شوم؟ نمی دانم.اما،امیدوارم.◇ داشتم به خودم فکر می کردم و این حال مزخرفی که دارم،یهو یک قابلمه جلوی چشمم ظاهر شد از ان مسی های قدیمی و سنگین و کسی سعی می کرد با یک قاشق چوبی کمی برنج از قابلمه در آورد.اما،هیچ‌چیزی در قابلمه وجود نداشت.کفگیر به ته دیگ خورده بود.گویا ذهنم می خواست بگوید قابلمه انرژیت به ته خورده است رفیق.انتظار زیادی نداشته باش! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 13:46

من که از خانه بیرون نرفتم و نمی دانم داخل کوچه چه خبر بود.اما،صداهای انفجار که چند روز است به گوش می رسد،امروز بلندتر و پرتکرار تر بود و روح و روانم را تقرببا پودر کرد.چاره ای نبود و سعی کردم به خودم بقبولانم مشکل از آن بچه ها و خانواده هایشان نیست که ترقه هایی می ترکانند با ایحاد صداهایی در حد ترکیدن یک بشکه ترقه.مشکل از من است که سنم بالا رفته است و حال و حوصله دیدن شادی و شرکت در مراسم جذاب ترقه ترکاندن را ندارم.با این توجیه خودم را مجبور به تحمل کرد تا بالاخره حدود ساعت ده آرامش بسیار ناپایداری بر محله حاکم شد و گرچه تا می خواستم فکر کنم که" آخی تموم شد" یهو یک ترقه می ترکید.اما به هر حال عملیات موفقیت امیز پایان یافته بود و دشمن شکست خورده بود و همسایه ها برگشته بودند به کاشانه هایشان و می شد کمی استراحت کرد با این امید که سرسام هم پایان یابد.( الان سه تا ترقه،نه چهار تا.نه پنج،شش،هفت تا ترکید)هنوز ترقه ها داشت می ترکید که خواهرم زنگ زد و برایش ار صدای بسیار بلند ترقه ها گفتم.گفت:- اونایی که صداش خیلی بلند،خیلی هم گروونه.دونه ای چهارصد و پنجاه هزار تومنه!- چهارصد و پنجاه هزار تومن؟- اره چهارصد و پنجاه هزار تومن میدن فقط به خاطر اینکه دلشون می خواد یک صدای خیلی بلند بشنون!- نکنه خریدی؟- نه.زیادی گروون بود! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 13:46

خانمی که داشت موهای من را براشینگ می کرد،خوابش می آمد و دلش می خواست هر طوری شده از زیر کار در برود.بنابراین وقتی سشوار را خاموش کرد حدس زدم می خواهد دست از کار بکشد و برود بخوابد.اما،تمام تصورم اشتباه بود.چون سشوارهای دیگر آرایشگاه هم همه با هم خاموش شدند و کسی گوشی را دست صاحب اصلی آرایشگاه داد.خانم آرایشگر اصلی گوشی را برداشت و با مردی آنطرف خط شروع کرد به صحبت کردن.اسپیکر گوشی روشن بود و کل آرایشکاه واضح و بی خط و خش تمام مکالمه این ور و آن ور خط را می شنید.یعنی بدبختی عجیبی بود که نمی شود توصیف کرد.احتمالا همه تجربه شنیدن لاس زدن تلفنی کسی را دارند.اما،در بیشتر موارد فقط حرف های یک ور خط قابل شنیدن است که آن هم حال ادم را به هم می زند- یاد ازدها و لاس زدن هایش افتادم- بعد شما فکر کن،حرف های دو طرف را بشنوی.برداشت اولم این بود که لابد این نسل اینطوری هستند و ته دلم ترسیدم که مجبور شوم همه مکالمه را گوش دهم.اما، این تصورم هم اشتباه بود با کمال خوشحالی.زیرا خانم ارایشگر اصلی مکالمه را در چند ثانیه جمع کرد و گوشی را قطع کرد.گوشی که قطع شد ارایشگر خواب الود من رو به رییسش گفت:- این اسپیکر گوشیت رو درست کن پای شرفت!یک نفس راحت کشیدم.پس اسپیکر گوشی مشکل داشت و خوشبختانه مخ نسل جوان تا این حد عیب برنداشته است که مکالمات شخصی شان را با کل جمعیت کره زمین به اشتراک بگذارند. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت: 15:20

مادر_ همسر_ برادر_ همسر_ برادر من دیروز در حالی که همسر برادرم به همراه مادرش و خواهرهایش و همسر برادرش داشته اند برای آمدن به مولودی آماده می شده اند،،سکته می کند و فوت می شود و کل خانواده مجبور می شوند بیخیال مولودی شوند و بروند مراسم ختم و می روند و چند ساعت بعد در کمال تعجب و الیته خوشحالی، بانوی خِرد سال زنده می شود و همه با هم برمی گردند خانه.◇ آیا مولانا چنین موقعیتی را تجربه کرده است وقتی سروده است:مرده بدم،زنده شدم پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت: 15:20

مساله این است که من زنان را درک نمی کنم و مثلا نمی دانم چرا اینقدر اصرار دارند زیبا باشند؟واقعا زیبا بودن چه نفعی برای یک زن می تواند داشته باشد؟زیباتربن زنانی که دنیا می شناسد از جنیفر آنیستون و شکیرا گرفته تا ناتالی پورتمن و مونیکا بلوچی بخاطر زن دیگری کنار گذاشته شده اند.اما،زنان همچنان اصرار دارند که زیبا باشند.چرا؟ فقط من هستم که درک نمی کنم یا افراد دیگری هم شبیه من هستند؟فقط مساله بالا نیست که در مورد زنان درک می کنم.واضح و مبرهن است که زنان تحت ستم هستند‌اما،من ستم به زنان را هم درک نمی کنم و در این مورد احساس گناه دارم.زیرا فکر می کنم چون خودم شانس داشتن یک زندگی عادی و عاری از ستم هایی که بر زنان دیگر می شود را داشته ام،از درک واقعیت جا مانده ام و در ته ذهنم بجای فرهنگ و قوانین ضد زن، خود زنان را بخاطر ستم هایی که به انها می شود،سرزنش میکنم.اما،هر کاری می کنم‌ نمی توانم زنی را ببخشم که ظلم را می پذیرد.حالا چه این ظلم،حمله بی رحمانه یک زن به زیبایی خودش باشد و چه پذیرش شرایط رقت بار زندگی با ادم هایی که باعث و بانی سلب آرامش و آسایشش شده اند.غیر از موارد خیلی حاد،راه هایی برای برون رفت از شرایط تحمیل شده بر زنان و قطع زنجیره ستم پذیری وحود دارد که اکثر زنان ترجیح می دهند آن راههای سخت اما ممکن را نادیده بگیرند.می دانم که مسالا ایتقدر ساده نیست و گرفتن تصمیم در شرایط دشوار مستلزم داشتن سیستم های فکری پیچیده‌ای ماتند تفکر سیستمی می باشد‌ که اکثر ادم ها و از حمله خود من فاقد تسلط بر چنین سیستم های فکری هستیم.اما،بر همگی مان واجب است یاد بگیربم.یادگیری همه ان چیزی است که می خواستم در موردش بنویسم.همه باید یاد بگیریم.اما،چطور می شود یاد گرفت بدون دسترسی به منابع آموزشی پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت: 15:20

مادرم از بس فیلم های کره ای نگاه می کند،توت فرتگی را بانو صدا می زند.جالب انکه بانو به مذاق کل خانواده خوش آمده است و شوخی شوخی بانو شده است اسم اصلی مورد استفاده برای صدا زدن ابن طفل معصوم!

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت: 18:23

سه ماه پیش من و سارا البته به توصیه یکی از همکاران سارا، با هم تصمیم گرفتیم هر ماه یک عدد سکه پارسبان بخریم به عتوان سرمایه برای آینده ای که همین الان هم بوی دودش به مشاممان می رسد.انصافا،سارا به تصمیمی که گرفته بودیم پایبند ماند و هر ماه یک میلیون تومن به حساب من می ریزد تا همراه با سکه ای که برای خودم می خرم از طلافروشی نزدبک محل کارم،سکه ای هم برای او بخرم.از شما چه پنهان و از سارا هم پنهان نیست البته،تا حالا مبادرت به اندوختن هیچ سرمایه ای برای خودم نکرده ام و این جمله ثقیل را نوشتم تا از نوشتن پول نداشتم طفره رفته باشم که دیدم فایده ندارد.به هر حال مطلب منتقل می شود و همان بهتر که به سبک و سیاق همیشگی خودم متعهد بمانم و ساده و کوتاه بگویم هیچ پولی برای پس انداز برابم باقی نمی ماند و لذا سکه چی و کشک چی؟بیخبال سرمایه گداری برای خودم شده بودم.اما،هر ماه می رفتم و برای سارا می خریدم و در اولین فرصت تحویل می دادم.آخرین سکه را هنوز تحویل نداده ام و قرار است فردا که سارا می آید دیدن من - با اینکه می داند کرونا دارم- سکه را تحویلش دهم و به سارا تاکید کردم اگر فردا فراموش کردم سکه اش را تحویل دهم،آن را با من یادآوری کند.بعد بهو مردد شدم که سکه ماه پیش را تحویل داده ام یا نه و پرسیدم:- سارا سکه ماه پیش رو تحویلت دادم؟- آره بابا. فعلا اختلاس نکردی! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت: 18:23

چند وقت پیش مقاله ای در مورد شباهت عقاب و جغد نطرم را جلب کرد که بخش زیادی از تصوراتم نسبت به عقاب را دچار خدشه کرد.یعنی همین شباهت داشتن حتی جزیی عقاب با جغد جایگاه عقاب در ذهن من را پاک پایین آوردباورم نمیشد جغد نه تنها شباهت هایی به عقاب دارد،بلکه برتری هایی هم دارد.مثل توانایی چرخش صد و هشتاد درجه ای سرش که مختص به جغد است و هیچ پرنده دیگری این توانایی را ندارد.در مقابل چشمان عقاب تیزتر است و عقاب بیشنر هم عمر می کند.اما،اینها تفاوت ها بود.بنگرید به شباهت ها که وحشتناک هستند:"هر دو بسیار قدرتمند هستند و خصوصیات روحی آن ها شببه به هم است و هر دو غرور زیادی دارند و به طعمه خود رحم نمی کنند"از بین همه شباهت ها داشتن خصوصیات روحی مشابه- آنهم آن خصوصیات وحشتناک- بیشتر از همه دل من را سوزاند.حالا،همه این ها جهنم،جغد چشم های گرد و درشت و رنگی هم دارد که عقاب بدبخت ان را هم ندارد.به عبارتی جغد خوشگل تر است.اما،من و احتمالا تعداد زیادی از ادم های دیگر معتقدند عقاب خوشگل تر است.زیرا ابهت دارد و در سطوح خیلی بالا پرواز می کند و فلان و بهمان.در حالیکه عقاب پرنده ای است با چشمان زشت که علاوه بر داشتن خصوصیات روحی مشابه با جغد،غذاهای مشابهی هم به بدن می زند.خوب سوال من این است چرا ما اینقدر مقام عقاب را بالا برده ایم و هی در مدحش شعر می خوانیم و اواز و سرود و همه جا می خوانیم شبیه عقاب باش و بلند بپر و تیزبین باش و اینا.در حالیکه هی توی سر جغد می زنیم که شوم است و ساکن خرابه است و مستاجر است و بدبخت و ببچاره.اصلا سوال اصلی من این است نیکان ما چرا اینقدر به زشتی علاقمند بوده اند؟ وجدانا کسی فکر می کرد همای سعادت به این زشتی باشد؟من که فکر می کردم همای عزیز از عقاب تیزتر،از قو زیباتر و ا پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت: 18:23

کلاس _روانشناس امروز که روانشناس دیروز را معرفی کرده بود،خیلی بهتر بود.بعدداز کلاس پرسید:- کلاس دیروز چطور بود؟- خیلی با اون چبزی که فکر می کردم فرق داشت.- اون خانم دانشجوی ما بود و تو حوزه سبک زندگی کار می کنه.واسه همین معرفیش کردم.- خیلی سنش پایین نشون می داد.- نه سنش بالاست.این روزها نباید سن رو از روی قیافه حدس زد.همه ش فیکه!- آخه این زیادی فیک بود.برای یک روانشناس عحیب بود.- چرا؟- خوب ادم ها چرا اینقدر به زیبایی اهمیت میدن؟ - به نظر شما چرا؟- خوب یه ربطی به سلامت روان داره.- درسته!- خوب پیش ذهن ادم اینه که یک روانشناس باید سلامت روان داشته باشه- چرا؟- چون روانشناسه و کارش سلامت روانه- نه نه نه.اشتباه فکر می کنید.ما روانشناس های زیادی داریم که کاملا مشکل دارن و خودشون میان مشاوره میگیرن- خوب بله.یونگ و فروید هم به هم مشاوه میدادن.این فرق میکنه.منظورم اینه....- ببین اشتباه شما اینه که فکر می کنید همه روانشناس ها سالم هستن.در صورتیکه روانشناس هم آدمه و ممکن سالم نباشه پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 13:25

در ذهن من که باید اعتراف کنم به شدت قالبی است زن تحصیلکرد معادل است با بزرگانی مثل؛ ویرجینیا وولف،سوزان سانتاگ،ماری کوری و مرحوم مریم میرزاخانی.هدف پنهان من از انتخاب روانشناس خانم برای آن جلسه تغییر نگرش عده ای از مدیران سازمان نسبت به زن تحصیلکرده بود و البته کمی یادگیری و اندکی تغییر رفتار.منتطر خانم دکتر روانشناسی بودم که بیاید و احترام همه را برانگیزد.کلاس پر از شور و خلاقیت و کسب مهارت های رفتاری راه بیندازد و طرحی نو دراندازد.1.خانم دکتر قرار بود ساعت هشت در کلاس باشد و هشت و بیست دقیقه شد و نیامد.هشت و نیم رسید و توضیح داد دنبال جای پارک بوده است.معذرت خواهی هم کرد.☆ اولین red flag همین بود.2.بجای یک خانم چهل و هشت ساله،یک خانم بیست و دو ساله دیدم که بسیار هم زیبا بود.با آرایش زیاد و لب هایی پروتز شده و مژه مصنوعی و رژلب اکلیلی.تنها چیزی که در ظاهرش پسندیدم،کیف و کفشش بوددکه‌ خیلی با سلیقه انتخاب کرده بود.چرم قهوای پوست ماری.البته از اکستنشن موهایش خوشم نیامد.3.در عرض نیم ساعت با زندگی خصوصی خانم آشنا شدیم و فهمیدیم که خانواده پدری خانم نه تنها پولدار و نامدار بوده اند که خود خانم هم ابرقهرمانی است برای خودش.مثلا وقتی داشته است دکترا می خوانده است،هفته ای سه بار پدرش را برای دیالیز می برده است بیمارستان و توی پارک بیمارستان مقاله می نوشته است و در ضمن مقاله نوشتن سیصد بار می رفته است به پدرش سر می زده است و بر می گشته است سر درس هایش.در حالیکه غدای بچه ها و مدرسه آنان را داشته است و مشکلات زندگی با شوهری که همیشه در ماموریت بوده است.☆ کم کم از خانم بدم امد.اصولا از کسانی که به اصل و نسب شان مخصوصا پول و پله اصل و نسب شان افتخار می کنند،بدم می آید.4.کم کم مباحث شروع شد پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 13:25

سارا برای کاری به محل کار من آمده بود و از بس توسط همکاران پفیوز من منتطر گذاشته شد که تصمیم گرفت برود و اعلام کند هیچ نسبتی با من ندارد و اتفاقی من را دم در دیده است بلکه کارش راه بیفتد!قبلا از میزان عزیزی خودم پیش روسا برای سارا گفته بودم و سارا برای دیدن وضعیت رقت بار جایی که کار می کنم آمادگی ذهنی داشت.اما،هیچ ایده ای در مورد آن رفتارهای بی ادبانه همکارانم نداشت!واقعا هم نمی دانم امروز در مغز آن کله پوک ها چه گذشته بود که اول صبح سه نفرشان کلا جواب سلامم را ندادند و یک نفرشان کاری که مربوط به خود من بود را بدون هیچ دلیلی انجام نداد!خوشبختانه دنبال دلیل برای رفتار آدم ها نمی گردم.چون دلایل افراد برای بروز چنان تکانه های نابهنجاری ممکن است به بیگ بنگ برگردد که تحلیل و آنالیزش در تخصص هیچ بنی بشری نیست!خوش خوشان و بدون آنکه بگذارم سطح و مدار و فرکانسم را پایین بیاورند،مشغول کارهایم شدم تا اینکه سارا برای انجام کارش،پیش من آمد و ناجوانمردانه آماج حملات روانی یک عده دیوانه قرار گرفت!کار سارا البته که با کلی تاخیر انجام شد و سیاهی برای زغال ها ماند و برای تجدید قوا به اتاق من رفتیم و انتظار داشتم سارا برای من دل بسوزاند.اما،این بشر با دیدن چشم انداز برفی زاگرس گفت:- یه جوری در مورد محل کارت حرف می زدی که فکر می کردم توی یک اتاق نمور و تاریک کار می کنی شبیه سیاهچاله ها!◇ ایا من شرایط را خیلی بدتر از آنچه که هست،می نمایانم؟نمی دانم. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 13:25

در_سرویس بهداشتی را باز کردم و با دیدن میوشا و دوستانش آنجا و بپربپرشان،یک دایره ستاره مثل توی کارتون ها دور سرم شروع کردند به چرخیدن.چطور ممکن بود چنین چیزی؟اینطور:دیشب سرویس بهداشتی ها را با یک شوینده قوی شسته بودم و بخاطر پریدن بوی آن شوینده، هواکش ها را کاملا باز گذاشته بودم و میوشا و رفقا هم از فرصت استفاده کرده بودند خفن!چکار کردم:ابنقدر کاری به کارشان نداشتم.خودشان با حیای خودشان از همان پنجره ای که آمده بودند داخل،خارج شدند.حالا هی بگویید گربه ها حیا ندارند.بیا میوشا که دارد!مرغ سنگی درست کردم امروز‌.دستورش را در چند پاراگراف بعد می نوبسم و فعلا این پاراگراف را به ضایعات مرغ اختصاص می دهم که برده بودم بندازم توی سطل آشغال.همین من آشغال ها را برده بودم بندازم توی سطل آشغال.اما جاناتان و دوستانش را در مسیر دیدم که انقدر به من نزدیک شدند که نزدیک دماغشان به دماغم بخور.به جاناتان گفتم که با فاصله دنبالم بیاید.اما،سگ ها حرف نمی فهمد دوستان.آن کلیپ ها همه اش دروغ است.در نتیجه به سرعت به سمت سطل آشغال رفتم.اما،سطل آشغال غیب شده بود.سطل آشغالی که ده سال سرجایش بود ناگهان غیب شده بود.جاناتان و دوستانش گرسنه بودند.من می ترسیدم.هوا سرد بود.چکار کردم:به ناچار به سمت یک سطل آشغال دیگر رفتم که خوشبختانه سرجایش مانده بود.اما،این بار که پشت سرم را نگاه کردم جاناتان غیب شده بود.یعنی هم جاناتان غیب شده بود.هم دوستانش.فکر کنم جاناتان- این سگ نجیب و مغرو- از رفتار من رنجید.آه!طرر تهیه مرغ رژیمی با استفاده از سنگ:شب قبل مرغ رو با زعفران،پودر لیمو،پودرسیر،پاپریکا و فلفل سیاه مزه دار کردم و نمک هم زدم.بعد روی ظرف سلفون کشیدم گذاشتم توی یخچال تا صبح.برای دم کردن زعفران هم توی یک لیوان کوچک ف پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:30

دور روز پیش برادرم به مادرم زنگ زد و دستور پخت یک غذای پیچیده محلی مخصوص سرماخوردگی را از مادرم پرسید.بعد از تلفنش که نیم‌ساعتی طول کشید فهمیدم همسر صاف و صادق و بچه های ترگل و ورگلش همه با هم سرما خورده اند و این وسط فقط پدر خانواده سالم است و مجبور است آشپزی کند.فورا فهمیدم می خواهد جشن تولد مورجه را بپیچاند.اما مگر جرات می کردم چنین حرفی را به مارم بزنم.؟اره‌اما،به جر و بحث بعدش نمی ارزید و حرفی نزدم.از طرفی امسال مورچه در یک جلسه رسمی به خانواده اعلام کرد که تولد نمی خواهد و لطفا درکش کنیم و نپرسیم چرا.ما،هم درکش می کردیم و هم نپرسیدیم چرا.اما، بصورت نامحسوس برایش کیک سفارش دادیم تا امروز سورپرایزش کنیم.اما،هیچ ایده ای در خصوص واکنش مورچه نداشتیم و واقعا نگران بودیم بحای خوشحالی،عصبانی شود و همچنان روی حرف خودش بماند.بنابراین برای جشن تولدش برنامه ریزی نکردیم و از جمله خانواده برادرم را دعوت نکردیم.واکنش مورچه خنثی بود.با خونسردی و بدون هیجان تشکر کرد و خیلی خشک اعلام کرد کیکش را دوست دارد و با ما می اید بیرون تا برویم چند تا عکس بگیریم.ما،سریع اماده شدیم که تا این بچه پشیمان نشده است و نور هم در آسمان هست،خودمان را به ابتدای کانی شفا برسانیم که کمی برف دارد.اما،دم رفتن،برادرم رسید و با ما آمد.اتفاق جالب هم هم رنگ بودن پلیور مورچه و برادرم بود.واقعا رتگ آبی پلیورهایشان با هم مو نمی زد و با رنگ کیک مورچه هارمونی کامل داشت.مورچه عکس هایش را گرفت که خیلی هم عالی از آب درآمده است.این وسط برادرم یک عکس تک نفره با کیک مورچه گرفته است که کاملا ابی است.از رنگ اسمان بگیر تا رنگ کیک و پلیورش و اگر آن عدد 12 تولد مورچه روی کیک نبود،میشد به عنوان یک عکس هنری ان را به جشنواره ای ای،چی پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:30

خانم دکتری که خودم دعوت کرده بودم که بیاید و در مورد کارتیمی برای من و تعدادی از همکاران توضیح بدهد:از یک خانواده متمول و صاحب نام و نشان شهرشان بود و متولد: 54 .16 سالگی ازدواج کرده بود و همسرش از مدیران عالی رتبه وزرات نیرو بود و تمام این 34 سال را همراه با مادر شوهرش در یک خانه گذرانده بود.زیر یک سقف و نه مثلا دو طبقه مجزا.مشخصات دیگزش به شرح زیر به اطلاع می رسد:مادر: سه فرزند 29،27،17سالهدختر اول : دکترای روانشناسی و مقیم کانادادختر دوم: مهندس نمی دانم چی و عازم کانادادختر سوم: دانش آموز رشته ریاضیو اما، نکته مهم اینجاست که قبافه اش به 22ساله ها می خورد.حالا چه بلایی سر خودش و پوستش آورده بود را باید از خودش پرسید.تنها چیزی که من در چهره اش تشخیص دادم پروتز لب هایش بود که واویلایی بود برای خودش.در مجموع صورتش به طرز باورنکردنی طوری جوان مانده بود و آقایان را مات و مبهوت کرده بود.آنچنان مات و مبهوتی که حضوری آمدند و از ترتیب دادن چنین جلسه ای با چنان خانم خوشگلی از من تشکر کردند.فقط مانده بود تشویقی کتبی به من بدهند پفیوزها.اما،چرا این خانم را دعوت کرده بودم؟ زیرا در ذهنم صرف روانشناس بود معادل است با موجه بودن و سلامت روان و سواد داشتن.که البته اینطور هم باید باشد‌اما،خانم بیشتر پلنگ بود تا روانشناس و خروجی کارگاه هم این شد که بجای خسته نباشبد بگوییم خدا قوت و برای پاکسازی ذهن چهار تا ورد را با خودمان بلغور کنیم که نمی نویسم.ممکن است بدآموزی شود.و البته،همکاران چنان استقبالی از ان خزعبلات کردند که طبق معمول فرکانس خودم را فحش باران کردم.◇ صرف اعلام چنان اطلاعات شخصی بی موردی در یک کارگاه آموزشی مخصوصا قسمت خانواده متمول و مشهورش،کافی بود تا بفهمم چه دسته گلی به اب داده ام پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:30

عصر زمستانی غمگینی است.برف نازی دارد پشت پنجره می بارد و تعدادی پرنده آن بالابالاها در حال پرواز هستند.پرنده های حرف گوش نکنی باید باشند از انها که دل مادرشان را خون کرده اند و هر چه گفته است سرد است روله ها. نروید بیرون،گوش نکرده اند و با جیک جیک و قارقار، قرار و مدارهایشان را با رفقای یاغی تر از خودشان گذاشته اند و آمده اند بازیگوشی در آن بالا بالاهای آسمان سرد و پر از برف.این طرف پنجره من هستم در محاصره گل هایم و در حال نگاه کردن به برف پشت پنجره و و همزمان نگاه کردن به ویدیوی دو تا بچه میمون نجات یافته از سیل.میمون ها به حدی مظلوم و آرام و صبور هستند که قلبم آب شد برایشان.رها یافتگان از بلایی که نه می دانند از کجا آمد و نه می دانند چرا آمد.کسی که حتما خیلی مهربان است در یک شیشه شیر به انها شیر می دهد.برف بیشتر شده است ومیمون ها سیر. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 13:50

یکی از پیشخدمت ها،نوکر شخصی یکی از مدیران شده است‌.دیروز مدیر مربوطه که یک عوضی به تمام معناست، به من زنگ زد و از من خواست دستورالعملی که سه روز پیش آمده است و در مورد ارتقاء پیشخدمت هاست را به سرعت اجرا کنم.زیرا پیشخدمت مورد نظر ایشان هم شامل این دستورالعمل می شود و اگر ارتقاء نگیرد کل سیستم قفل می شود.توضیحاتی دادم که به این دلیل و آن دلیل نمی شود.چند بار توضیح دادم؟ سه بار و هر بار بیست دقیقه.می فهمید و متقاعد میشد و قطع می کرد.بعد از پنج دقیفه دوباره زنگ می زد و دوباره حرف خودش را می زد.دفعه چهارم قبل از اینکه زر بزند داد زدم :- خیلی خوب آقا.انجام میدم.دست از سرم بردار.خداحافظ- ببیخشید خداحافطناگفته پیداست آن خداحافظ،شروع یک جنگ اعصاب به تمام معناست که بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن توسط من و گزارش دادن آن به رییس اداره توسط او شروع شد و فردا ادامه می یابد که باید عرض کنم به درک و جهنم.به فردا فکر کرده ام و بدترین و بالاترین احتمال که می تواند تعلیق و تنبیه و پرت شدن به شهرستان باشد تا بهتربن و کم ترین احتمال که دادن حق به من و سرزنش آن پفیوز باشد‌.نتیجه هر چه بشود واقعا برایم مهم نیست.آنچه که مهم است همین مهم نبودن کل اتفاق و نتیجه احتمالی آن برای من است‌قبلا اگر بود برایم مهم بود که همه بدانند حق با من است و آن ادم چقدر رذل و دورو است.الان تنها چیزی که برایم مهم است این است که کار درست را انجام داده ام.این آدم در حوزه کاری خودش چرخ از چمن همه زیردستانش کشیده است و کسی جرات ندارد بگوید بالای چشمت ابرو است و عادت کرده است به اجرای هر آنچه دستور می دهد در لحظه‌.امیدوارم فهمیده باشد که روش دیگری هم برای برخورد با او و قلدری هایش وجود دارد و گاهی مجبور است هم نه بشنود و هم خ پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 13:50

روبروی صندلی های همه همکاران خانم یک گلدان گذاشته بودند و نوع گل ها متفاوت بود‌.ازآلوئه ورا گرفته تا قاشقی و سانسوریا و کاکتوس‌.خانم ها گلدان ها را جابجا می کردند و مثلا قاشقی را با کاکتوس عوض می کردند که عجیب نبود.عجیب این بود که وقت رفتن چند تایشان دو تا دو تا گلدان برمی داشتند و به من که مثل ماست نگاه می کردم توصیه می کردند گلدانم را بچسبم زیرا دزد زیاد است و دزدیده می شود.حرفشان را شوخی گرفتم تا اینکه چند نفرشان را با گلدان دزدی برگرداندند داخل سالن از جمله سایه دوست من.من تا آخر توی سالن ماندم و همچنان به گلدانم نگاه می کردم.قاشقی به من افتاده بود که خوشگل هم بود.اما،گلدان سنگین بود و من باید مسیری را پیاده می رفتم.آیا می ارزید یک گلدان را به دندان بگیرم و یک ربع پیاده روی کنم؟ البته که نه.داشتم می رفتم که مسئول خدمات آمد و در مورد اینکه چرا گلدانم را برنداشته ام سوال پرسید.فکر کردم ممکن است به جناب رییس بربخورد اگر بگویم گلدان را نمی خواهم.بنابراین گفتم که ایتحا باشد،یک روز دیگر می آیم و می برم.نگاهی کرد و گفت: ببین! به هر چی تو زندگی بخوای میرسی،چون بلند همتی!◇این رییس نوستراداموس نیست و حتی اگر بود هم من حرفش را جدی نمی گرفتم.اصلا نمی دانم اصطلاح بلند همت درست است یا نه و اگر هست یعنی چه؟اما،می دانم که بردن گلدان ها توسط خانم ها به شدت آقایان را متعحب کرده بود و چندین بار خواستند بگوید خانم های همکار دزد هستند.اما،رعایت من را کردند و نگفتند!◇ اینکه کسی را که به هر دلیلی از خیر یک گلدان گذشته است را بلند همت بدانند، یعنی ارتفاعی که از آن سقوط کرده ایم خیلی بیشتر از ان چیزی است که به نظر می رسد. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:09

فقط نوشتن نیست که از عهده آن برنمی آیم.ارایشگاه هم حوصله ندارم بروم.کتاب هم نمی خوانم.فیلم هم نمی بینم. دفعات حرف زدنم هم به صفر نزدیک شده است.عصبی هم هستم.کفش هایم واکس ندارند.پالتوی بنفش بادمجانی را روی مانتوی سرمه ای می پوشم.ادکلن نمی زنم.یک موضوع مالی را مجبور هستم پیگیری کنم که مصداق جان کندن شده است برایم.کیفم پر از کاغذ پاره است.نه خانه نظم و نه خوابم.نه مغزم آرامش دارد و نه قلبم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:09

یکی از همکاران قدیمی که به درونگرایی مشهور است برای کاری پیش من آمده بود و وقتی از هم اتاق بودن من با وراج و دستیار با خبر شد با احساسی سرشار از همدردی با من گفت:- واااای هر دوتاشون با هم اینجا هستن؟- بله!- ولی دوتاشون خیلی حرف می زنن- بله!- از بیست دقیقه،هیجده دقیقه ش رو حرف می زنن- بله!- براشون هم مهم نیست که شاید طرف مقابل دلش نخواد گوش بده- بله!- مغز برات مونده؟- نه!◇ برآورد هیجده از بیستش خیلی خیلی دقیق بود. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:09